خاطره یک معلم| جانبازان هنوز با دردهایشان میجنگند
به گزارش نوید شاهد البرز، «تکیه به تخته کلاس دادم و کتاب را باز کردم. کلمات جلوی چشمانم به رقص درآمدند. رو به بچههاکردم و گفتم: برای نوشتن املا آمادهاید؟ بچهها یک صدا گفتند: بله. کلمات از دهانم خارج میشد. به طرف پنجره رفتم و به آسمان ابری چشم دوختم. دل آسمان بدجور گرفته بود. یک دفعه قطرات درشت باران به شیشه پنجره کوبیده شد. برگشتم و رو به عاطفه کردم و گفتم: «دفترها را جمع کن!» عاطفه از جا بلند شد و ردیف به ردیف دفترها را از روی نیمکتها جمع کرد و روی میزم گذاشت.
رفتم و پشت میزم نشستم. برگهای که خانم رحیمی داده بود به دست عاطفه دادم «برگه را حتماً به پدرت بده یادت نره» عاطفه نگاهی به برگه کرد بعد سرش را پایین انداخت و به طرف نیمکت رفت و نشست. برای لحظهای سرش را بلند کرد. اشک را در چشمانش دیدم که هر لحظه منتظر فرو ریختن بود. باران به شدت روی شیشهی پنجره کلاس ضرب گرفت. ناگهان چشمان سبز و زیبای عاطفه که چون شالیزارها شمال بود، بارانی شد و گونههای سرخ و گوشتیاش را خیس کرد. نگرانش شدم کنارش رفتم دستی به سرش کشیدم و سبب گریه کردنش را جویا شدم. با تبسمی تلخ سرش را پایین انداخت و جوابم نداد. شروع به نمره دادن بچهها کردم، صدای زنگ مدرسه به صدا درآمد، بچهها دور میزم جمع شدند، هر یک از دخترها میخواست نمرهاش را بداند. کیفم را برداشتم و از کلاس خارج شدم. به دفتر که رسیدم وسایل کلاس را در کمد گذاشتم و در کمد را قفل کردم. دفتر حضور غیاب معلمان روی میز مدیر بود به طرف میز رفتم و جلوی اسمم، تاریخ را نوشتم و امضا کردم. دستم را برای معلمها به نشانه خداحافظی بالا بردم و دفتر را ترک کردم باران، همچنان میبارید.
صبح روز بعد برای رفتن به مدرسه آماده شدم برخلاف روز گذشته خورشید در آسمان میدرخشید. آن روز زنگ وسط عاطفه با من درس ادبیات داشت. دل توی دلم نبود. دلم میخواست بدانم آیا آن نامه را به پدرش داده یا نه. زنگ تفریح داخل دفتر نشسته بودم و مشغول خوردن چای بودم که صدای خانم رحیمی، معاون مدرسه از پشت تریبون به گوش رسید که از بچهها میخواست به صف بایستند. معمولاً اخبار مهم را به این شکل به گوش بچهها میرساندند.
آخرین جرعه چای را نوشیدم و لیوان را روی میز گذاشتم و به بیرون رفتم. بچهها با صفوف منظم کنار هم ایستاده بودند. خانم رحیمی نفس عمیقی کشید و گفت: لطفاً سکوت را رعایت کنید چرا که مهمان عزیزی داریم. میخواهم امروز از انسانهای شریفی صحبت کنم که نمونهای از غیرت و شجاعت هستند. مردانی که با قلبی سرشار از عشق، خانه و زن و فرزندان خود را به خدا سپردند و به جبهه رفتند تا با دشمنی که به کشور ما تجاوز کرده بود، بجنگند و از مرز و بوم این خاک و آب دفاع کنند.
جمعی از این مردان در آغوش پروردگار جای گرفتند و جمعی دیگر شهیدان زندهاند. آنهایی که نامشان جانباز است. امروز جانبازان، نمونههای بزرگ شجاعت، فداکاری و یادگاران دفاع مقدس هستند. دختران عزیزم، امروز در خدمت جانباز فداکار آقای رسولی هستیم از ایشان میخواهم به پشت تریبون بیایند تا از سخنانشان بهرهمند شویم. چشم گرداندم آقایی، عصا به دست، پلهها را با زحمت زیاد بالا آمد و خودش را به پشت تریبون رساند. آقای رسولی، بعد از سلام و قدری راجع به مقام والای دختران و زنان و نقس آنان در اسلام، گفت: "جانبازی را میشناسم که در نزدیکی نخاعش ترکشی دارد و باید تا ابد با آن ترکش زندگی کند. چرا که اگر بخواهد ترکش را بیرون بیاورد قطع نخاع میشود." بعد از دوست جانباز دیگرش گفت: که چشمانش را برای حفظ امنیت کشور و ناموس از دست داده تا رضای خدا را به دست بیاورد. آقای رسولی چشمش در میان دختران دبیرستان به عاطفه افتاد و گفت: "دیشب مثل همیشه به اتاق دخترم عاطفه رفتم تا شب بخیر بگویم و صورتش را ببوسم و چراغ اتاقش را خاموش کنم. عاطفه زودتر از همیشه خوابیده بود. دستش زیر بالش مانده بود. آرام دستش را از زیر بالش بیرون آوردم. چشمم به برگهای افتاد که توی دستش مچاله شده بود.
برگه را از میان دستش بیرون کشیدم و بازش کردم. میدانید چه بود؟ آقای رسولی مکث کوتاهی کرد و ادامه داد، برگه خطاب به من و درخواست حضورم به مدرسه بود. تا صبح صبر کردم، نتوانستم بخوابم هزار و یک فکر با خودم کردم. صبح که عاطفه بیدار شد، برگه مچاله شده را نشانش دادم و گفتم: این چیه؟"
آقای رسولی رو به دختران کرد و گفت: "دخترانم میدانید عاطفه چه گفت؟" همه سکوت کرده بودند. آقای رسولی عصا را دودستی گرفت و ادامه داد: "دخترانم میدانید عاطفه چه گفت؟"
همه سکوت کرده بودند. عاطفه رو به من کرد و گفت: "پدر جان! ترسیدم از قضاوت بچهها! ترسیدم از اینکه با عصا با پاهای معلول و یک چشم نابینا به مدرسه بیایی و بچهها مرا مسخره کنند! ترسیدم!.... آقای رسولی مکثی کرد و گفت: "دخترانم جنگ هنوز تمام نشده و تا زمانی که دخترم، از حضورم در مدرسهاش خجالت میکشد، جنگ در خانههایمان ادامه دارد. جانبازان هنوز با دردهایشان میجنگند.
عاطفه ناگهان از صف بیرون آمد و به طرف پدرش دوید و او را در آغوش گرفت. صورت پدر و دختر هر دو خیس بود. عاطفه بعد از شنیدن صحبتهای پدرش، دیگر به او افتخار میکرد. به شهید زندهای که باعث عزت و سربلندی مملکت شده بود. بغض گلویم را فشار میداد. همان طور که به عاطفه نگاه میکردم با خود گفتم: کاش جانبازان را هم تفحص کنند و دریابند مثل شهیدان گمنام. مثل شهیدان راه عشق این بار بر خلاف آسمان چشمان بچهها ابری شده بود.»
انتهای پیام/